چند ساعتی خوابیدهام و تازه بیدار شدهام، سرخوشم. عنوان یادداشت را نگاه میکنم و فکر میکنم چه چیزی باید بنویسم که حق مطلب ادا شود. عصر، یکی از دوستان قدیمیام را دیدم. نزدیک ۴ ساعت تک برداشت در مورد زبان و تاثیر آن بر روی کاراکتر آدمها و شخم نزدن گذشته فرد حرف زدیم. او تازه از خارج برگشته است. البته که آمده به خانوادهاش سر بزند و برگردد. اینجا که جای ماندن نیست. حالا که مینویسم، اتوبوس تازه راه افتاده است، در صندلی شماره بیست نشستهام، به طرف مقصد دوم. به قول همین دوستم دفتر جدیدی
برای زندگیام باز کردهام. اما هنوز به اردبیل فکر میکنم. البته به محض اینکه به تهران برسم، صبح باید بروم دنبال خوابگاه بگردم. هیچ برنامهای جز این در سرم ندارم. حتی نمیدانم برای ساکن شدن در تهران چه چیزهایی لازم دارم. فردا
تولدم است، این اولین تولدی است که در جادهام. حال عجیبی دارد، یک جور خلأ و خلوت شخصی میتواند باشد، خوراک آنهایی است که دوست دارند روز تولدشان کسی کاری به کارشان نداشه باشند. به دلیل خلقتشان فکر کنند و برای اندکی زل بزنند به چشمان خالقشان، یک جورهایی او را گوشه رینگ خفت کنند، هوک چپ را بخوابانند روی فک راست. تا از این راند عبور کنند.
از همین ساعت تا خود مقصدم، هشت ساعت و یا بیشتر فرصت دارم به کارهای درست و غلط زندگیام فکر کنم، خوبیاش این است که کسی حواست را پرت نمیکند. اتوبوس هم به نسبت اتوبوسهای قبلی راحتتر است، شاگرد راننده همان اول کفشها را بازرسی کرد، و زیر پای همه اسپری خوشبوکننده زد. حالا یعنی بهتر میتوانم در حال خودم غرق شوم. و آنچه عین رخت کهنه دیگر به کارم نمیآید را کنار بگذارم و از آلوده شدن به چیزهای دم دستی خودم را نجات دهم. شاید بعد از نوشتن این دنیا سرد است...
ما را در سایت دنیا سرد است دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 7filozof3 بازدید : 53 تاريخ : پنجشنبه 27 مهر 1402 ساعت: 19:38